سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف همینطوری

سلام قرار نیست که جمعه ها مطلب بذارم.

مرده ها هم جمعه تعطیلن.

اما خوب حرف که میشه زد. با بازدید کننده های الکیم. میدونید واسه چی میگم الکی مثلا من صفحه وبلاگمو رفرش کردم و بازدید کننده های دیروزمو نوشته بود 43 نفر بعد نظرشو عوض کرد نوشت 41 نفر. شاید خواهرم راست میگه من اینقدر بازدید ندارم. خیلی رو مخم رفت. یعنی چی آخه این کار پارسی بلاگ. به قول گرگانیها خدا بگم چکارت کنه.

ما گرگانیها عاشق جنگلیم و طوری به اون عشق داریم که انگار تا حالا جنگل ندیدیم. امروز بارون بود. دخترعموم زنگ زد گفت چشمه اول هستن برم یک چایی آتیشی بزنم. منم رفتم. دیدم بارون اومد اما حیا نکردم. واسه اینکه یک موقع اونا پشیمون نشم خیلی سریع از پله های ناهار خوران رفتم بالا. تازه فهمیدم کوه نوردی به کجاها فشار میاره و چه فوایدی داره و کدوم عضلات رو درگیر میکنه. چون بقیه وقتها که با خونواده عموم اینها میرفتیم خیلی به خودم فشار نمیاوردم که هیچ هر یک قدم می پرسیدم که میرسیم با اینکه بچه همینجام و هر هفته میرم با پرسیدن اینکه کی میرسیم و اینکه اونها بهم میگفتن چیزی نمونده یک آرامش روانی عجیبی می گرفتم که نگو. اما الان دیگه کسی نبود. بارون هم بود جنگل آدم هم نبودن. من که زورم گرفته بود کوله بردارم و به خاطر حرف دخترعموم دو تا نون قلاچ گرفته بودم خیلی خجالت میکشیدم که با دو تا نون قلاچ دارم میرم کوه و سویچ ماشینمو گذاشتم تو جیب پشتی شلوارم. به منم میگن دختر.. . انگار خونه همسایه بغلیم میخوام برم صبحانه بخورم که اینطوری دو تا نون گرفتم دستم.